مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

مارال همه زندگیم

بازی قایم موشک

میون بازیها شدید به بازی قایم موشک علاقه داری یعنی لذت میبری همه اطرافیان بیان و تو رو پیدات کنن.  اینم عکسای دو روز پیشه که  وقتی مامانی خسته خسته از نمایشگاه برگشته و ساعت 10 شب با شما قایم موشک بازی میکنه. چشم بستن مارال دزدکی نگاه کردن مارال  اینجام که مامان چشم بسته وشما قایم شدی البته پشت عمو احمد می دویی که ساک ساک کنی  ( اول من شوبهَ الیجام )   خیلی با این بازی حال میکنی وقتی هم شروع میکنی دیگه نمی خوای پایونی داشته باشه.   ...
19 خرداد 1392

دخترم چه خوشگل شده!

عروس مامان . دو روز پیش یکم تو خونه کارای تمیز کردنی زیاد بود منم به هوای بابایی که خونه بود  و  با تو داره بازی میکنه تو آشپزخونه مشغول کارام بودم . کار آشپزخونه که تموم شد اومدم یه سر برم اتاق شما خانومی  دیدم بابایی قشنگ عروسک شما به بغلش خوابیده شما هم نیستی . به طرف اتاق شما داشتم می رفتم که عروس قشنگم یهو داد زدی مامان  تندتر رفتم اما تو اتاق خودمون یه چیز جالب دیدم  بهت گفتم داری چیکار میکنی؟ اخمو نگام کردی که چیزی بهت نگم  خوب منم هیچی نگفتم بغلت کردم و بوس بوس که چقدر ناز شدی بعدم باهات صحبت کردم که شما رو که هنوز بچه ای اینا برات بده  مریضت میکنه اون موقع...
13 خرداد 1392

دیر اومدم ولی دست پر اومدم

سلام منیم بالاما دخمل من قند عسلم  تاج سرم  قلبم  همه زندگیم  ، مارال خانوی گل چند روزی بود که شرکت دهَ دهَ  توی نمایشگاه غرفه داشت و مامانی هم  ، چون همونجا کار میکنه به تبعیت از شرکت نمایشگاه بود. در طول روز این چند روزو خوب نمی تونستم برا شما خانومم وقت بگذارم بیشتر با بابایی بودی . به همین جهت این روزا سبب شد که دلستگیه خاصی به ببابیی داشته باشی. که مبارکه  . ما که بخیل نیستیم. اما الان که هستم این چند روز وقفه می خوام جبران کنم  اول از همه از وعده هایی که داده بودم شروع میکنم . عکس های مشهد خانومی گل رو آماده کردم بفرمایین   داری آماده می شی برا نماز خوندن  ...
23 ارديبهشت 1392

مارال هنرمند

خیلی وقته که مارالم علاقه شدید به خواندن نوشتن پیدا کردی که ناگفته نماند از 1 ماهگیت برا اینکار مامانی  و دهَ دهَ تلاش کرده . از یک ماهگی شما مامانی برات کتاب می گرفت و به کمک دهَ دهَ برات اونا رو می خوند. اینم نمونه اش دهَ دهَ برا مارالی کتاب داستان میخونه   اما در پی تلاشهایی که ما داشتیم علاقه شدیدی به خواند و نوشتن داری . برا اینکه بتونی نوشتن و شروع کنی مامانی از یاد دادن اشکال هندسی شروع کرد که الان همه اشکال هندسی رو می شناسی وبیشتر ازهمه به دایره علاقه نشون میدی البته موقع نقاشی کردن . و با اون انواع آدمکها یا به قول خودت نی نی ها رو می کشی . چند روز پیش بود که یک نی نی کشیدی  ولی معنا دار که کلی ذوق...
23 ارديبهشت 1392

فرهنگ لغات مارال

سری اول :   لغات مارال اصل کلمات معنی فارسی کلمات 1 ایوه  میوه میوه 2 یَمَدی؟ نَمَنَدی؟ چیه؟ 3 یاک لاک لاک ناخن 4 هَیبا فریبا فریبا 5 پَسا هاله دونم پریسا خاله جونم پریسا خاله جونم 6 تُوز من دودیم دوز من جودییم صبر کن من جفت کنم 7 دُوخموشام آخی قُوخموشام آخی آخه من ترسیدم 8 مَمَچین محمدحسن محمدحسین (پس...
23 ارديبهشت 1392

مارال شیطون

دخترم یه مدتی خیلی شیرین شدی (البته از همون اول شیرین بودی شیرین تر شدی) همش حرف می زنی ولی مثل آدم بزرگا قبل حرف زدن فکر میکنی  و جمله مربوط به موضوع رو بیان میکنی . واقعا مثل بزرگترا.  نمونه اش مثلاً دیروز یه کار کوچولو من وبابایی تو بازار داشتیم . بابایی اومد دنبالمون که بریم . بابا از مامانی پرسید مسیر اولمون کجاست . مامانی هم گفت بازار . خانومی شما پشت سر مامانی گفتی بریم ببنیم بلوز مناسب هست یا نه؟ ( گداخ گوراخ بولوز نمنه وار ؟ ) من وبابایی هم خندمون گرفت  هم اینکه از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم. آخه بچه تو فقط 2 سال 4 ماهته که اینجوری داری بلبل زبانی میکنی. یا اینکه آنه می گفت می خواست بهت غذا بده و تو بازیگوشی...
15 ارديبهشت 1392

سیاحت کندوان و توفکش

فرشته مامان دخترم مارال روز جمعه 92/02/06 به همراه عمو اینا و پَسا خالا و آچان خالا ، راهی کندوان نزدیک های شهرمون (تبریز) شدیم . تا هم عمو اونجا رو از نزدیک ببینه (زندگی در دل سنگها و صخره ها  ) و هم اینکه همگی یه حالی عوض کرده باشیم. اونجا که بودیم شما خانومی برای اولین بار با واژه topragh (خاک ) آشنا شدی . و از همه مهمتر باهاش خیلی هم بازی کردی .  یه خانواده دیگه کمی اونورتر از ما بودند و یه پسر 6 - 7 ساله هم به اسم مانی داشتند برا شما یه هم بازی خوب شده بود. از اونجایی هم که از اسباب بازی های این آقا مانیٍ غیرتی و ناز ، تفنگش بود . شما هم از ما تفنگ خواستی تا توی بازی ایشونو همراهی کنی .  مامانی برات یکی گرف...
9 ارديبهشت 1392

عید سال 92

دختر خوبم مارال دون عید امسال ما آنچنان که باید خوب شروع نشد. آخه روز 4 شنبه سوری که تو کوچه دَدهَ اینا بودیم و برا خودمون دم درشون آتیش روشن کرده بودیم و همه به صف بودیم تا از روی آتیش بپریم که یه ماشین اومد و با سرعت از کنار ما رد شد. و یک صدای برخورد با ماشین اومد که متوجه شدیم اون صدا مال خوردن ماشین به خاله آی سان بود . طفلی آی سان که تا اون موقع از ته دل همش می خندید از درد به خودش می پیچید و همش داد می زد که پاش بد جوری درد میکنه . یکی از همسایه ها شماره ماشین ورداشته بود. که واقعا ازش ممنونیم. خاله رو با ماشین رسوندیم بیمارستان شهدای تبریز ، که متاسفانه هیچ کدام از دکترای کشیک اون روز سر پستشون نبودن. حتی خیلی از دکترای قابل...
20 فروردين 1392