مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

مارال همه زندگیم

یه خبر خوب

عزیز دلم به یمن این روزای خوب یه خبر خوب هم برات دارم. اون روز سر کار بودم که بابایی زنگ زد و با رسمیت خیلی زیاد گفت تبریکات مرا پذیرا باشید منم هم خندم گرفته بود هم منتظر بودم ببینم پشت سرش چی میگه که بعد دو تا سرفه گفت نتایج ارشد اومده . بله خانومی من تبریز رشته خودم (مهندسی معماری ) قبول شدم. فکر کنم برات نگفته بودم که طی 6 ماه گذشته من دو سری امتحان داده بودم که یکیش تئوری و که مرحله دومش عملی بود. که برا مرحله عملی رفته بودم تهران و حدود 24 ساعت کامل پیش آنه بودی.  مامانی قربونت که همیشه برا خیلی چیزا از وقتایی که مال تو هستن بذل و بخشش می کنم . واقعا شرمنده .  بابایی هم دفاعیه اش همین روزاست. که باید اون روز براش سن...
12 بهمن 1392

جشن تولد 3 سالگیت

خانومی سلام صد تا سلام مارال خوشگل تو پست های قبلی گفته بودم که تولد امسال به دو دلیل دقیقا در تاریخ اصلیش برگزار نشد. و مونده بود برا یک وقته مناسب . مامانی حدود یه ماهی بود که که همش دنبال فرصت مناسب بودم . که بالاخره روز یکشنبه هفته پیش یعنی روز میلاد پیامبر اکرم (ص) رو بهترین تاریخ برا جشن تولدت دیدم . ودقیقا در عرض 1 هفته تمامی آمادگیها رو انجام دادم. اول از همه تم تولدت رو رنگین کمان انتخاب کردم .بعد اون نوبت کارت دعوتت بود.که تعریف از خود نباشه به ابتکار خودم  تهیه اشون کردم. یه سی دی با تم رنگین کمان و عکسهای تو خوشگلم از بدو تولد تا سه سالگیت البته  مجزا شده به ترتیب به حالت یک مالتی مدیا آماده کردم و با قرار دادن ...
6 بهمن 1392

شب یلدا

مارال جونی بازم سلام . امسال هوای تبریز خیلی سرده گاهی از ساعات روز به منفی 19 درجه هم می رسه. ولی خوب دلامون به هوای داشتن همدیگه گرمه گرمه . این 4 امین زمستون  شب و یلدایی که باهمیم . ولی خوب امسال به یمن یلدا ، کلی مهمون بودیم . از روز 5 شنبه مهمونیامون شروع شد که رفتیم خونه خاله رقی ، آتی نونی. اونجا کلی به همه مون خوش گذشت. که دست شون درد نکنه . فرداش که جمعه و روز تعطیل بود صبحونه رو با پسا خاله اینا  باهم نوش جان کردیم و شام رو برا مراسم یلدا رفتیم خونه حاجی آبا اینا . همه بودن دایی ها و خاله ها . خیلی خیلی خوش گذشت  . مخصوصا به شما خانومی که دل سیر با المان و ایلیا جون کلی بازی کردین. و اما شنبه یعنی شب یلدای ...
1 دی 1392

برگشتن آنه و دَدهَ

منیم بالام  مارالم آنهَ اینا بالاخره با تاخیر یک روزه به دلیل بارش برف شدید که باعث شده بود پروازشون کنسل بشه . بالاخره پریروز برگشتن . خوش اومدین . دلمون واقعا براشون یه تیکه شده بود. اونروز دَده اس ام زد و اطلاع داد که دارن میرن فرودگاه تا سوار هواپیما بشن.  ما هم همه چیز رو برا یک ناهار مفصل با اونا آماده کردیم ، بعد پَسا خالا گفت عمو داره میاد که بریم فرودگاه . منم اومدم اتاق پیشت بهت گفم مامانی بیا لباستو بپوش داریم میریم از پیش هواپیماها دَده اینا رو بیاریم برگشتی به من گفتی از فرودگاه دیگه . از تعجب داشتم شاخ در می آوردم آخه فسقلی الان شما دقیقا 3 سال و یک روزه ای اینا رو از کجا میاری میگی. حالا من پیش خودم می گم ب...
27 آذر 1392

سفر به سلامت دَدهَ و آنَهَ

مامانی گل امروز 2 روزه که دَدهَ و آنَهَ رفتن سفر . یه روز مونده به رفتنشون طوری دلم گرفته بود که اگه یکی زیادی سر به سرم می ذاشت میزدم زیر گریه . آخه اونا سهم بزرگی از زندگیمو ، قلبمو مال خودشون کردن. به هر حال پریروز از فرودگاه بدرقه اشون کردیم و اونا راهی کشور ترکیه و از اونجا هم به مقصد چین از ما خداحافظی کردن. خدا به همراهشون. مارال عزیز دَدهَ و آنَهَ بعد تولد تو به خاطر اینکه مسئولیت نگهداری تو عزیز رو انَهَ قبول کرده بود نتونستن یه سفر درست و حسابی برن و من خودمو همیشه از این بابت خجل و شرمنده اونا میدونم و این سفر بعد 3 سال برا هر دواشون واقعا خوبه. مارال عزیزم دلم می خواد شما هم وقتی بزرگ شدی همیشه قدر دان زحمات آنَه باشی که ...
14 آذر 1392

خداییش خیلی نازی

مارالم داره تلویزیون میبینه (کارتون مورد علاقه Pepee ) مارالم تو خواب ناز ، بازم زیبایی مثل یک فرشته آسمونی ... چقدرخوشتیپ شدی مامانی ؟ مارالم و فیگور گرفتنش مثل عکس بچگیهای آیسان خاله ممنون از لطف خدا ممنون از لبخند خدا ممنون از رحمتش و ازش می خوام خودش نگهدارت باشه مامانی. ...
30 آبان 1392

یک روز کاری کامل با مارال

بالئم ،گولوم ؛ نازلی قئزیم ، منیم نازلی ملَئکیم ؛ مارالم اونروز آنهَ کار داشت بایستی میرفت مدرسه آیچان خالا(آیسان خاله) انگار جلسه توجیهی داشتند و حدود 4 ساعتی بایستی اونجا می موند. و از اونجایی که هفته قبلش تجربه رفتن با شما به مدرسه خاله رو داشت * ترجیح این بود که اینبار دیگه تنهایی بره مدرسه. * (چون مامانی هفته پیشش آنهَ می گفت فقط پشت سر هم سئوال میکردیو همه چیز برات علامت ؟ رو  روشن میکرد. این چیه ؟اونجا کجاست ؟با اون چیکار می کنن ؟خاله الان کجاست ؟داره چیکار میکنه ؟ اون کیه ؟ مدیر یعنی چی؟  و از این قبیلبه اضافه اینا گیر داده بودی که بایستی از توپها یکیشو بدن دستت تا تو حیاط مدرسه بازی کنی. آنهَ می گفت تا سرمو ...
27 آبان 1392