مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 17 روز سن داره

مارال همه زندگیم

اولین آزمایش خون بعد از دوران نوزادیت

مامانی جونم چند وقتیه اگه نیستم و نیومدم علتش همون سرماخوردگیهایی بود که قبلا نوشتم که ول کن نیست. یه روز خوبیم یه روز بد. مارال خوشمل من چند وقتیه که بی اشتها شدی و کم غذا میخوری بهتر بگم بازی و تماشای تلویزیون برات ارجح تر هستند تا خوردن غذا. تو این دوران مریض هم که بودی دیگه دنیا به مراد شما میچرخید و هر چی که می خواستی اون میشد . چون سرما خوردگی هم شما رو وهم مارو کم حوصله کرده بود. و اینا باعث شد که سیر صعودی رشدت ( از بابت وزن) فعلا متوقف بشه. توی این مدت هر کی میدید اول سر می گفت وای مارال چه لاغر کرده و به شوخی به من میگفتن که بهش رژیم دادی و بعد با قاطعیت حکم و نظر پزشکی میدادن که نکنه کم خونی داره ، آره حتما کم خونی داره ...
11 آبان 1392

دو تا خبر

پریروز کمی از سرکار زود تر اومدم مامانی آخه آنَهَ زنگ زده بود که آقاجونو بستریش کردن به خاطر دلپیچه های شدیدی که داشت . و آنَهَ هم می خواست بره پیش آقاجون . که منم به هم خاطر همین موضوع و هم اینکه می خواستم بااخره سری هم به آتیلا نونی بزنم (که چند روزی بود که بیمارستان بستری بود.) از سر کار زودتر برگشتم. آنهَ و دَدَه با هم رفتن پیش آقاجون . و منم بعد اینکه ناهار شما رو دادم  و آیسان خالا هم اومد و شما رو خوابوندم  .بعد اینکه خوابت عمیق شد . پَسا خالا و عمو احمد اومدن دنبالم و رفتیم بیمارستان . پیش آتیلای گل (آتیلا نونی ) . توی بیمارستان دلم برا بچه های مریض و مامانای نگران و خسته خیلی گرفت انشالله که مامانی هیچ نی نی گلی راهش...
22 مهر 1392

اومدن فصل پاییز و سرماخوردن ما

مامانی هوای تبریز همین اینکه یک مهر میشه از این رو به اون رو میشه هوا یکدفعه سرد شد با اینکه من از قبل لباس گرمای شما رو اماده کرده بودم و بیرون رفتنی هم همیش به حجم لباستو نوعش دقت میکردم؛ ولی بازم هفته پیش آنَهَ زنگ زدکه مارالجونی هم بی حوصله هستی و هم اینکه تب هم داری  مامانی از شرکت زودی زدم بیرون و برات  استامینوفن گرفتم با دیاز پام 2 میلی چون دکترت گفته که به محض اینکه تب کردی حتما بایستی تا روزی که تبت قطع بشه برات بدم بخوری تا خدای نکرده اتفاق بدی پیش نیاد. مامانی اون روز تا عص اصلا حال نداشتی که عصری با بابایی رفتیم پیش دکترت و گفت جای نگرانی نیست تبش ویروسیه. و 3 روز طول میکشه که علاوه بر داروهایی که میدادم بهت یه آم...
17 مهر 1392

اگه این روزا نیستم!

زآتش پنهان عشق ، هر که شد افروخته دود نخیزد ازو ، چون نفس سوخته دلبر بی خشم و کین ، گلبن بی رنگ و بو ست دلکش پروانه نیست ،شمع نیفروخته در وطن خود گهر ، آبله ای بیش نیست کی به عزیزی رسد ، یوسف نفروخته مایه ی ارام دل ،چشم هوس بستن است از تپش آسوده است ،باز نظر دوخته شاید کاید به دام ،مرغ پریده ز چنگ گرم نگردد دگر ، عاشق وا سوخته داروی بیماری اش ، مستی پیوسته است چشم تو این حکمت از پیش که آموخته ؟ آمد و آورد باز ، از سر کویش کلیم بال و پر ریخته ، جان و دل سوخته.  . . .   بال و پر ریخته ، جان و دل سوخته.   ...
10 شهريور 1392

سفر شمال

خانومی ما رفتیم و اومدیم  روز جمعه صبح ساعت 5 راه افتادیم به طرف کرج و از اونجا هم قرار بود مسیر جاده چالوس و نوشهرو بریم. موقعی که می خواستیم راه بیفتیم ، شما رفتین ماشین مامان جون اینا ، چون می خواستی پیش عمه مَصی باشی . دروغ چرا ته دلم همش نگران بودم . ولی بعد اینکه برا صبحانه نگه داشتیم عمه اینا اومدن ماشین ما و بالاخره به ما پیوستی . تو مسیر رفت خیلی خوش گذشت همش بگو ، بخند  که باعث شد مسیر 14 ساعته واقعا خیلی کم به نظر برسه. رفتیم که رسیدیم نوشهر و اردوگاه کانون بازنشستگان نیروی هوایی اول سر فکر کردم مثل پادگانه چون دو تا سرباز اومدن استقبالمون و یه حس غریب دلتنگی به دلم نشست.  برگه ها رو از باباجونی گرفتن و سوئی...
28 مرداد 1392

یه خبر خوب

مامانی دیروز خبردار شدیم که یک فرشته ناز و کوچولوی دیگه تو راهه که زمینی بشه. قدماش مبارکه . انشالله به سلامتی و شادی بیایی پیشمون. یک دختر خاله و یا پسر خاله  تو راهه . خاله هلیا داره مامان میشه. الان کوچولوش حدودای 7 هفته هستش که عازم این سفر شده.
26 مرداد 1392

مسافرت شمال

مارال گلم .  این جمعه قراره که بریم نوشهر . این دومین باره که میری شمال . خانومم سفر اول رو با آنه اینا همسفر بودیمو مهمون اونا.  که کلی بهمون خوش گذشته بود . اون موقع رفته بودیم آستارا  تو هتل اسپیناس اقامت داشتیم . که برا تو کوچولو از هر بابت هم مسیرش خوب بود(زیاد تو راه و گرما نموندیم) هم خیلی راحت غذا تو وعده های صبح و ناهار برات فراهم بود. این بار هم قراره با باباجون اینا راهی نوشهر بشیم. و توی اقامتگاه نیروی هوایی بمونیم. مامان جونینا که چند بار رفتن می گن همه چیز عالیه. و همه چیزم خودشون تدارک دیدن که دستشون درد نکنه . و ما فقط قراره همراهیشون کنیم یا به قولی مهمون اونا باشیم. انشالله که به سلامتی و خدا کنه...
13 مرداد 1392