جشن تولد 3 سالگیت
خانومی سلام صد تا سلام
مارال خوشگل تو پست های قبلی گفته بودم که تولد امسال به دو دلیل دقیقا در تاریخ اصلیش برگزار نشد. و مونده بود برا یک وقته مناسب .
مامانی حدود یه ماهی بود که که همش دنبال فرصت مناسب بودم . که بالاخره روز یکشنبه هفته پیش یعنی روز میلاد پیامبر اکرم (ص) رو بهترین تاریخ برا جشن تولدت دیدم . ودقیقا در عرض 1 هفته تمامی آمادگیها رو انجام دادم.
اول از همه تم تولدت رو رنگین کمان انتخاب کردم .بعد اون نوبت کارت دعوتت بود.که تعریف از خود نباشه به ابتکار خودم تهیه اشون کردم.
یه سی دی با تم رنگین کمان و عکسهای تو خوشگلم از بدو تولد تا سه سالگیت البته مجزا شده به ترتیب به حالت یک مالتی مدیا آماده کردم و با قرار دادن متن دعوت و تاریخ و آدرس لابه لای عکسا .کامل شد . روی سی دی رو هم خودم کار کردم. ودادم برام چاپ کردن.
تو این فرصت پاکتهای سی دی رو هم برش دادم آماده شون کردم .
بعد اینکه کارتهای دعوتت پخش شد نوبت رسید به همه آمادگیهای لازم برا تولد عرض 3 روز کلیه خریدای لازمه رو انجام دادم .خورد خورد دو روز مونده به مراسم شروع کردم به آماده کردنشون . نیم وعده اصلی دلمه برگ مو بود که زحمت پیچیدن دلمه ها با آنهَ جونی و پَسا خاله جونی و خودم بود.
آنهَ گفته بود شیرینی تهیه نکنم چون خودش می خواست دو سه نوع شیرینی خانگی بپزه. که ما هم با روی بسیار باز قبول کردیم.
البته کیکتم سفارش داده بودم .
لباستم که خودم برات درست کردم . با یه تاج و تزئین کفشهات .
دسرمون ژله بستنی بود به تعداد تمامی مهمو نها (70 تا) یه روز مونده به روز جشن تهیه کردم .
یک نیم وعده هم عمه مصی گفته بود تهیه میکنه (فینگر تنه درختی) اونم دستش درد نکنه. و سالاد اولویه که شب تولدت آماده کردم . صبح روز تولدتتم غذای اصلی شب که زرشک پلو و سوپ بود آماده کردم.
البته ناگفته نماند که مراسم تو خونه مامان جونینا بود به دلایل شرایط نامناسب خونه خودمون از بابت کارهای اخیری که در لوله کشی های خونه انجام شده بود و دوم هم تعداد مهمونها.
و به همین خاطر تزئینات تولدم عصر روز قبلش انجام شده بود.
و اما روز جشن تمپوی اصلی صبح از ساعت 6:30 شروع شده بود. طبق گفته های بالا با پختن غذای اصلی شام شروع شد که تا ساعت 10 طول کشید . بعدشم که نوبت بیدار کردن مارال جونی بود تا باهم بریم حموم و آماده بشیم برا رفتن به آرایشگاه.
حدودای ساعت 11:30 رسیدم آرایشگاه . برا ساعت 2:30 هم وقت آتلیه عکاسی داشتیم . ولی به دلیل مصادف بودن اون روز با میلاد پیامبر آرایشگاه خیلی شلوغ بود که کلی دیرمون شد. ولی خوب بالاخره ساعت 3 رسیدیم . ولی چون دیر کرده بودم یه مشتری دیگه تو آتلیه داشتن ازش عکس میگرفتن که تا تموم بشه و ما بریمو آماده بشیم کار به حدودای ساعت 3:30 کشید که از اون ور چون مراسممون ساعت 4 بود واقعا اعصابم ریخته بود به هم.
ولی خوب حدودای ساعت 4:15 رسیدیم که تعدادی از مهمونها اومده بودن.
مراسم قیبل اومدنه ما شروع شده بود ولی خوب ادامه پیدا کرد و کلی به همه خوش گذشت. چقدر با بچه ها زیر برف شادی خندیدی.
چقدر ازلیس زدن پشت کیکت لذت بردی.
و خندیدنت پاداش همه خستگیهایم بود . دوست دارم و دلم میخواد همیشه بخندی.
مهمونهای دور رفتن و نوبت رسید به بابایی و دَده جونی و باباجونی و بقیه که بیان و ما بقی مراسمو با اونا ادامه بدیم.
و این مراسمم تا 1:00 بامداد طول کشید . و بعد اینکه همه رفتن تو داشتی با برف شادی بازی میکردی و میخندیدی .
که نمی دونم دقیقا چه اتفاقی افتاد که شروع کردی به سرفه کردن و هرچی خورده بودی بالا آوردی و میگفتی چشات میسوزه .
احتمال دادیم که برف شادی مشکلی برات درست کرده که بالافاصله بردیمت بیمارستان. دکترا معاینه ات که کردن گفتن خوشبختانه چیز خاصی نیست . قطره چشمی دادن برا استریل کردنش . فقط همین و گفتن یک روز استفاده کنم اونم محض احتیاط.
خدا به خیر گذروند . انشالله 120 ساله بشی عزیز دلم . و همیشه از اون صورت نازت خنده کم نشه.