مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

مارال همه زندگیم

سیاحت کندوان و توفکش

فرشته مامان دخترم مارال روز جمعه 92/02/06 به همراه عمو اینا و پَسا خالا و آچان خالا ، راهی کندوان نزدیک های شهرمون (تبریز) شدیم . تا هم عمو اونجا رو از نزدیک ببینه (زندگی در دل سنگها و صخره ها  ) و هم اینکه همگی یه حالی عوض کرده باشیم. اونجا که بودیم شما خانومی برای اولین بار با واژه topragh (خاک ) آشنا شدی . و از همه مهمتر باهاش خیلی هم بازی کردی .  یه خانواده دیگه کمی اونورتر از ما بودند و یه پسر 6 - 7 ساله هم به اسم مانی داشتند برا شما یه هم بازی خوب شده بود. از اونجایی هم که از اسباب بازی های این آقا مانیٍ غیرتی و ناز ، تفنگش بود . شما هم از ما تفنگ خواستی تا توی بازی ایشونو همراهی کنی .  مامانی برات یکی گرف...
9 ارديبهشت 1392

عید سال 92

دختر خوبم مارال دون عید امسال ما آنچنان که باید خوب شروع نشد. آخه روز 4 شنبه سوری که تو کوچه دَدهَ اینا بودیم و برا خودمون دم درشون آتیش روشن کرده بودیم و همه به صف بودیم تا از روی آتیش بپریم که یه ماشین اومد و با سرعت از کنار ما رد شد. و یک صدای برخورد با ماشین اومد که متوجه شدیم اون صدا مال خوردن ماشین به خاله آی سان بود . طفلی آی سان که تا اون موقع از ته دل همش می خندید از درد به خودش می پیچید و همش داد می زد که پاش بد جوری درد میکنه . یکی از همسایه ها شماره ماشین ورداشته بود. که واقعا ازش ممنونیم. خاله رو با ماشین رسوندیم بیمارستان شهدای تبریز ، که متاسفانه هیچ کدام از دکترای کشیک اون روز سر پستشون نبودن. حتی خیلی از دکترای قابل...
20 فروردين 1392

مسافرت امسال

تو پست قبلی گفتم که کل ایام عید چه اتفاقایی افتاد .که باعث شد کل ایام عید رو تو تبریز باشیم . ولی من و بابایی و شما مارال خانوم با اصرار آنهَ و آیسان خاله 14 فروردین راهی مشهد بشیم تا حالی عوض کنیم .  بلاخره راهی شدیم و شما گلم از اینکه باز سوار هواپیما می شی نمی دونی که چقدر ذوق داشتی . ولی حدوداً یه ساعتی بود که  حرکت کرده بودیم که شروع کردی به گریه   و نق زدن که می خوای بری پیش آنهَ آیسان خاله و دَدهَ . به زور راضیت کردیم اما راستیتش من و بابایی ام دلمون پیش اونا بود. سه روزی اونجا بودیم خوب بود آرومتر از روزای عید بود و تونستیم هم راحت زیارت کنیم و هم از جاهای دیدنیش استفاده کنیم. سه تایی برا همه مریضا شفا خواستیم ...
20 فروردين 1392

اولین تجربه برف بازی

دخملکم مارال دون  دیروز که از سرکار برگشتم ؛ اومدی بغلمو محکم چسبیدی بهم . نمی دونی چقدر از بودن در این لحظه به خود بالیدم. تو بغلم ناهار خوردی . تو بغلم تلویزیون تماشا کردی و تو بغلم آخر سر خوابیدی .  منم کنار تو خوابم برده بود . وقتی بیدار شدیم بی خبر از بیرون و هوای بیرون تو خونه آنهَ شروع کردیم به بازی . که بابایی زنگ زد که هوای اهر  شدید طوفانی شده و برف  هم داره میباره که ما دو تایی که باز تو بغلم بودی پرده رو زدیم کنار و دیدیم همه جا سفیده سفیده. به  قول بابایی باد شدید هم می وزید با اینکه برف  میبارید ، تگرگ هم اومد رعد و برق شدیدی هم میزد. بالاخره نفهمیدیم بارون میاد ، تگرگ میاد یا برف.انگ...
29 بهمن 1391

بزرگتر شدنتو دارم خوب لمس میکنم

دختر گل من الان چهار روزه که دیگه اصلاً پوشاک نمی پوشی  نه موقع خواب نه روزا و نه موقعی که میریم بیرون یا مهمونی. و توی این چند روز و یه بار شیطونه قولت زده . که اونم مهم نیست.  حالا دیگه واقعا خانومی شدی که بیا و ببین. اخیراً متوجه شدم که کلماتی رو به زبون میاری که  نشون میده که به صحبت کردن کلاً مسلط شدی . مثلاً  وقتی کسی کاری برات میکنه می گی میسی . یا  که اون روز وقتی از حموم در اومدم گفتی سادان اولسون (آفیت باشه ) فرق بین خاموش و روشن  بالا پایین . سرد گرم  ولرم  رو میدونی همه رو هم به زبون میاری . رنگها رو میشناسی ( 6 رنگ اصلی  رو ).  همه طعمها رو میشناسی. میتونی تا 1...
12 بهمن 1391

روز تولدت

مارال قشنگم بالاخره دومین تولدت هم رسید . بازم مثل همیشه ماه شدی . خودم که خیلی به نازی و خوشگلیت بالیدم . خانوم شده بودی. تولد پروانه ایت ساعت 3 بعد ازظهر شروع می شد . که اولین مهمون شما آنیتاجون بود و زودتر ازهمه ساعت 2:30 خودشو رسونده بود به تولد تو گلم . بعدش سویل جون اومد که پشت سرش عمو شادی . عمو شادی اومد ،  تو گلم با تعجب همش نگاش می کردی نه سلام دادی نه از جات پا شدی فقط  نگاش می کردی .  حدس زدم برخلاف همیشه که حتی وقتی با شنیدن اسمش ذوق می کردی الان که این همه نزدیکته داری می ترسی. ای...... بچه ها یکی یکی اومدن و جشن شروع شد . عمو شادی که مراسمو مدیریت میکرد همه مهمونا و شما  رو گرفت به توپ خنده ...
25 آذر 1391

بابابی هم اوف شد

سلام ناز گل مامان . مامانی، الان که اینا رو می نویسم بابایی که نرفته سر کار قشنگ خوابیده آخه 5 روزه که مریضه. بابایی خیلی شکمش بدجوری درد گرفته بود مامانی هم با دَده نصف شب بردنش دکتر. دکتر ها تا صبح همه جور معاینه اش کردن  آخرش گفتن که چیزیش نیست می تونین ببرین. اما عصر همون روز بازم دل دردش شروع شد. که بردیم پیش متخصص  اونم گفت که آپاندیسش بایستی عمل بشه. دکتر جراح معرفی شد و بستری کردیم و عمل هم شد .  الان آوردیم خونه  ولی بازم حالش زیاد خوب نیست .   دخملم دعا کن که بابالی زودتر خوب بشه . توی این مدت تو گلم هم همش می گفتی بابایی هم چسب زده .آخ دکتر که بابایی رو اوف کردی .آخ آخ ...
6 آبان 1391

عروسی پَسا خالا

این هفته که خیلی انتظارشو داشتیم مارال دون بالاخره از راه رسید پَسا خالا عروس شد . اونم چه عروس نازی . انشاء الله که خوشبخت بشن . خیلی خیلی ناز و خوشگل شده بود . مراسمم به خوبی و خوشی بی هیچ کم وکاستی برپا شد. همه که رازی بودن و بهشون خیلی خوش گذشته بود. اما تو گلم از همه نازتر تو بودی واقعا مثل یک فرشته آسمونی . با اون لباس سفیدی که تنت بود و گلهایی که بسرت بود واقعا ناز و دوست داشتنی شده بودی .  حتما تو اولین فرصت عکس های نازتو تو وب منتشر میکنم.فعلاً این عکس نازی رو که با دَدَه داری می ذارم برات . هر دو تاتون که خیلی خوشگل و خوش تیپ شدین . بایستی براتون اسپند دود کنم. فقط یه ذره شیطون قولت زده بود که یه ذره بد اخلا...
18 مهر 1391