مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

مارال همه زندگیم

دو تا خبر

پریروز کمی از سرکار زود تر اومدم مامانی آخه آنَهَ زنگ زده بود که آقاجونو بستریش کردن به خاطر دلپیچه های شدیدی که داشت . و آنَهَ هم می خواست بره پیش آقاجون . که منم به هم خاطر همین موضوع و هم اینکه می خواستم بااخره سری هم به آتیلا نونی بزنم (که چند روزی بود که بیمارستان بستری بود.) از سر کار زودتر برگشتم. آنهَ و دَدَه با هم رفتن پیش آقاجون . و منم بعد اینکه ناهار شما رو دادم  و آیسان خالا هم اومد و شما رو خوابوندم  .بعد اینکه خوابت عمیق شد . پَسا خالا و عمو احمد اومدن دنبالم و رفتیم بیمارستان . پیش آتیلای گل (آتیلا نونی ) . توی بیمارستان دلم برا بچه های مریض و مامانای نگران و خسته خیلی گرفت انشالله که مامانی هیچ نی نی گلی راهش...
22 مهر 1392

اومدن فصل پاییز و سرماخوردن ما

مامانی هوای تبریز همین اینکه یک مهر میشه از این رو به اون رو میشه هوا یکدفعه سرد شد با اینکه من از قبل لباس گرمای شما رو اماده کرده بودم و بیرون رفتنی هم همیش به حجم لباستو نوعش دقت میکردم؛ ولی بازم هفته پیش آنَهَ زنگ زدکه مارالجونی هم بی حوصله هستی و هم اینکه تب هم داری  مامانی از شرکت زودی زدم بیرون و برات  استامینوفن گرفتم با دیاز پام 2 میلی چون دکترت گفته که به محض اینکه تب کردی حتما بایستی تا روزی که تبت قطع بشه برات بدم بخوری تا خدای نکرده اتفاق بدی پیش نیاد. مامانی اون روز تا عص اصلا حال نداشتی که عصری با بابایی رفتیم پیش دکترت و گفت جای نگرانی نیست تبش ویروسیه. و 3 روز طول میکشه که علاوه بر داروهایی که میدادم بهت یه آم...
17 مهر 1392

سفر شمال

خانومی ما رفتیم و اومدیم  روز جمعه صبح ساعت 5 راه افتادیم به طرف کرج و از اونجا هم قرار بود مسیر جاده چالوس و نوشهرو بریم. موقعی که می خواستیم راه بیفتیم ، شما رفتین ماشین مامان جون اینا ، چون می خواستی پیش عمه مَصی باشی . دروغ چرا ته دلم همش نگران بودم . ولی بعد اینکه برا صبحانه نگه داشتیم عمه اینا اومدن ماشین ما و بالاخره به ما پیوستی . تو مسیر رفت خیلی خوش گذشت همش بگو ، بخند  که باعث شد مسیر 14 ساعته واقعا خیلی کم به نظر برسه. رفتیم که رسیدیم نوشهر و اردوگاه کانون بازنشستگان نیروی هوایی اول سر فکر کردم مثل پادگانه چون دو تا سرباز اومدن استقبالمون و یه حس غریب دلتنگی به دلم نشست.  برگه ها رو از باباجونی گرفتن و سوئی...
28 مرداد 1392

یه خبر خوب

مامانی دیروز خبردار شدیم که یک فرشته ناز و کوچولوی دیگه تو راهه که زمینی بشه. قدماش مبارکه . انشالله به سلامتی و شادی بیایی پیشمون. یک دختر خاله و یا پسر خاله  تو راهه . خاله هلیا داره مامان میشه. الان کوچولوش حدودای 7 هفته هستش که عازم این سفر شده.
26 مرداد 1392

مسافرت شمال

مارال گلم .  این جمعه قراره که بریم نوشهر . این دومین باره که میری شمال . خانومم سفر اول رو با آنه اینا همسفر بودیمو مهمون اونا.  که کلی بهمون خوش گذشته بود . اون موقع رفته بودیم آستارا  تو هتل اسپیناس اقامت داشتیم . که برا تو کوچولو از هر بابت هم مسیرش خوب بود(زیاد تو راه و گرما نموندیم) هم خیلی راحت غذا تو وعده های صبح و ناهار برات فراهم بود. این بار هم قراره با باباجون اینا راهی نوشهر بشیم. و توی اقامتگاه نیروی هوایی بمونیم. مامان جونینا که چند بار رفتن می گن همه چیز عالیه. و همه چیزم خودشون تدارک دیدن که دستشون درد نکنه . و ما فقط قراره همراهیشون کنیم یا به قولی مهمون اونا باشیم. انشالله که به سلامتی و خدا کنه...
13 مرداد 1392

خوخی

مامانی دو سه روز پیش بود شب وقتی رفتیم اتاقت که بخوابی گفتی من اینجا نمی خوابم  گفتم آخه چرا گفتی خوب خوخی میاد منو میخوره با دست و لب و لوچت یه شکلی در آوردی و به من گفتی همونی که دندوناش بزرگه. کلمه خوخی و اداهات  برام تازه و نا آشنا بود. ولی خوب ترسیدم که اون شبو تنهایی بخوابی و اون دل کوچیکت شب خیلی بترسه.   رفتیم پیش ما خوابیدی. فرداش خیلی فکر کردم که قضیه از چه قراره . و به این نتیجه رسیدم که خوخی همون خرسی هست که تو کارتون سفید برفی دیدی. اون روز عصر از جلوی کیوسک روزنامه فروشی سی دیِ کارتون  سفیدبرفی و 7 کوتوله ها رو که خیلی دوست داری برات خریدم البته به اسرار خودت. ولی متوجه نشدم که رو ...
29 تير 1392

روزمرگی مارال دون این روزا

صبح ساعت 6 که بابایی میره سر کار بعد اونم حول وحوش ساعت 7 - 7.30  از رخت خواب بیرونت میارم  تا آمادت کنم تا ببرمت خونه آنهَ ، خودم که قبلا آماده شدم شروع میکنم به آماده کردن شما ، فدات بشم خیلی خوب همکاری میکنی توی خواب عمیقم که باشی برا اینکه لباسایی که عرق کردی و خیساً عوض کنم قشنگ دستاتو سرتو خودت برا لباس پوشیدن میاری جلو. بعد نوبت میرسه به اینکه وسایلمو بردارم و تو رو بغلم بگیرم برا اینکار میذارمت زمین که کیفم بردارم بعد تو رو بگیرم بغلم و شما در این لحظه اکثراً این ژستو داری بعد شما تو بغل مامان می رسی خونه آنه اینا . اونجا تحویل آنه میشی که اکثرا تو اون لحظه بیدار میشی و از من شیر میخوای  بعد خوردن شیر خن...
10 تير 1392