مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

مارال همه زندگیم

بزرگتر شدنتو دارم خوب لمس میکنم

دختر گل من الان چهار روزه که دیگه اصلاً پوشاک نمی پوشی  نه موقع خواب نه روزا و نه موقعی که میریم بیرون یا مهمونی. و توی این چند روز و یه بار شیطونه قولت زده . که اونم مهم نیست.  حالا دیگه واقعا خانومی شدی که بیا و ببین. اخیراً متوجه شدم که کلماتی رو به زبون میاری که  نشون میده که به صحبت کردن کلاً مسلط شدی . مثلاً  وقتی کسی کاری برات میکنه می گی میسی . یا  که اون روز وقتی از حموم در اومدم گفتی سادان اولسون (آفیت باشه ) فرق بین خاموش و روشن  بالا پایین . سرد گرم  ولرم  رو میدونی همه رو هم به زبون میاری . رنگها رو میشناسی ( 6 رنگ اصلی  رو ).  همه طعمها رو میشناسی. میتونی تا 1...
12 بهمن 1391

شعر دخترم برای مارال نازم

بوی بهار می شنوم از صدای تو نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو ای صورت تو آیه و آیینه خدا حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر آورده ام که فرش کنم زیر پای تو رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود ای پاره ی دلم،  که بریزم به پای تو امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من فردا عصای خستگی ام شانه های تو همبازیان خواب تو خیل فرشتگان آواز آسمانیشان لای لای تو بگذار با تو عالم خود را عوض کنم: یک لحظه تو به جای من و من به جای تو این حال و عالمی...
30 دی 1391

ذوق و شوق اونم از ته دل

دخمل نازم چند روزیه که بابایی امتحاناش شروع شده و به همین خاطر زیاد نمی تونیم بریم بیرون . از طرفی  هم هوای تبریز چند روزیه که واقعا سرده . دیروز فکر کردم  بابایی که از امتحان برگرده اگه یه کوچولو وقت داشت ببریمت شهر بازی یکی از مراکز خرید تبریز که سرپوشیده هستش . بابایی اومد با هاش مشورت کردیم اونم قبول کرد . رفتیم گلم اینقدر ذوق کرده بودی که از ته دلت جیغ می زدی  از ته دلت می خندیدی انگاری دنیا رو بهت دادن . هر چند دنیای تو ناز گلکم همیناست.  خیلی خوش به حالت شده بود. به قدری بهت خوش گذشته بود که از اونجا بیرون نمی اومدی  با هزار تا بهونه و قول اینکه بازم میاریمت بالاخره رازی شدی که بیای بیرون . &nbs...
26 دی 1391

خانوم خانوما

سلام چند روزی هست که دارم سعی می کنم که از پوشاک بگیرمت و دیگه واقعا برا خودت خانوم بشی . هر  بار که این مسئله رو بهت توضیح می دم ، خیلی خوب گوش می دی . حرفای منو تائید می کنی . ولی هنوز واقعا نمی دونی که کی باید موقعی که جیش داری و یا ... دقیقا به من کی اطلاع بدی . خیلی با مزه رفتار می کنی یا بعد واقعه خبر می دی که دیر شده   و یا خیلی زودتر که مدتها منو تو دستشویی نگر می داری که خسته کننده میشه هم برا خودت و هم من. ولی مثل همیشه کی خسته هست ؟       دشمنننن دوست دارم در تمام لحظاتت ، در همه حال و احوالی .   به امید موفقیت هر چه زودتر. ...
7 دی 1391

روز تولدت

مارال قشنگم بالاخره دومین تولدت هم رسید . بازم مثل همیشه ماه شدی . خودم که خیلی به نازی و خوشگلیت بالیدم . خانوم شده بودی. تولد پروانه ایت ساعت 3 بعد ازظهر شروع می شد . که اولین مهمون شما آنیتاجون بود و زودتر ازهمه ساعت 2:30 خودشو رسونده بود به تولد تو گلم . بعدش سویل جون اومد که پشت سرش عمو شادی . عمو شادی اومد ،  تو گلم با تعجب همش نگاش می کردی نه سلام دادی نه از جات پا شدی فقط  نگاش می کردی .  حدس زدم برخلاف همیشه که حتی وقتی با شنیدن اسمش ذوق می کردی الان که این همه نزدیکته داری می ترسی. ای...... بچه ها یکی یکی اومدن و جشن شروع شد . عمو شادی که مراسمو مدیریت میکرد همه مهمونا و شما  رو گرفت به توپ خنده ...
25 آذر 1391

عذرخواهی و نوید جشن تولد

سلام دخملم اول از همه ببخشید که طی این مدت اینجا سر نزدم ولی بذار برات بگم که مامانی تو هفته گذشته برات چیکارا کرده  تولدت نزدیکه این دومین تولدت گلم ، یا به قولی دو تا بهار تا حالا دیدی . که انشاءاله صدومیش. اول ازهمه یک هفته پیش رفتم برات چکمه بگیرم که اون پاهای توپولت سردش نشه . خیلی بامزه رفتار می کردی .... می رسیدم جلوی ویترین هر مغازه ای  کافی بود منو بابایی بهم بگیم که این پوتین هم قشنگه تو زود درو هل میدادی که باز بشه هم اینکه برات درو باز می کردیم می رفتی می شستی رو صندلی ، کفشاتم در می آوردی تا ما بگم اون کفشو بدن تو امتحان کنی. الحق که خواهززاده پَسا خالتی. بلاخره یک جفت خوشگلشو برات گرفتیم که مبا...
25 آذر 1391

بابابی هم اوف شد

سلام ناز گل مامان . مامانی، الان که اینا رو می نویسم بابایی که نرفته سر کار قشنگ خوابیده آخه 5 روزه که مریضه. بابایی خیلی شکمش بدجوری درد گرفته بود مامانی هم با دَده نصف شب بردنش دکتر. دکتر ها تا صبح همه جور معاینه اش کردن  آخرش گفتن که چیزیش نیست می تونین ببرین. اما عصر همون روز بازم دل دردش شروع شد. که بردیم پیش متخصص  اونم گفت که آپاندیسش بایستی عمل بشه. دکتر جراح معرفی شد و بستری کردیم و عمل هم شد .  الان آوردیم خونه  ولی بازم حالش زیاد خوب نیست .   دخملم دعا کن که بابالی زودتر خوب بشه . توی این مدت تو گلم هم همش می گفتی بابایی هم چسب زده .آخ دکتر که بابایی رو اوف کردی .آخ آخ ...
6 آبان 1391

21 مرداد 91

گل مامان دیروز یعنی ٢١ مرداد ماه ٩١ تو شهر تبریز محل زندگیمون ساعت ٥ بعد از ظهر زلزله ای به بزرگی ٦ ریشتر خونمون و شهرمونو تکون داد . دیشب به خاطر جلو گیری و از هرگونه اتفاق بد تو پارک به صبح رسوندیم. عمه مامانینا که خونشون اهر هستش (مرکز زلزله هم اونجا بوده ) دیروز و دیشب خیلی لحظات سختی رو گذروندن . خوشبختانه خودشون هیچ اتفاقی براشون نیافتاده ولی دور و بریاشون همسایه ؛ آشنا ، دوستاشون ایا خیلی آسیب مالی و جانی دیدن. ولی تو این گیر و دار تو اصلاً متوجه هیچ کدام از اینا نبودی و فقط به فکر تاب تاب و بازی بودی. خیلی دلمون می خواست  می تونستیم کمکشون کنیم ولی بجز خون دادن و کمک های نقدی فعلاً کار دیگه ای نمی تونیم بکنیم. که...
18 مهر 1391