مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

مارال همه زندگیم

مارالم یادبگیر

  سازنده‌ترين كلمه گذشت است ... آن را تمرين كن. پرمعني‌ترين كلمه ما است ... آن را به كار ببر. عميق‌ترين كلمه عشق است ... به آن ارج بنه.  بي رحم‌ترين كلمه تنفر است ... از بين ببرش.  سركش‌ترين كلمه حسد است ... با آن بازي نكن.  خودخواهانه‌ترين كلمه من است... از آن حذر كن. ناپايدارترين كلمه خشم است... آن را فرو ببر. بازدارنده ترين كلمه ترس است ... با آن مقابله كن.  با نشاط‌ترين كلمه کار است ... به آن بپرداز.  پوچ ترين كلمه طمع است ... آن را بكش.  ...
17 اسفند 1391

مهمان نوازی مارالم

سلام  مارال خانومی که بزرگ شدی خانومی شدی تو خیلی از کاره به مامانی کمک می کنی . موقع ناهار خوردن سفره رو میاری . شیشه آب رو میاری سر سفره یا اینکه خیلی وقتا خودت میری نپتونو بر می داری که خونه کثیف شده می خوای نپنون بکشی. اون روزم خاله اینا خونه آنهَ مهمون بودن و زودتر از ما خواستن برن خونشون . که شما خانومم همین که متوجه شدی زودی رفتی سمت در و کفشهای خاله و عمو رو جفت کردی که راهیشون کنی . ناز شدی ناز قربون تو دخترکم برم من. اینم نتیجه جفت کردن کفشها.     ...
14 اسفند 1391

بازم وروجک من

دخترکم ناز گلکم سلام سلام سلام این دفعه می خوام  از روزی بگم که شما خانومم همش داشتی با من لج می کردی . منم هی تحمل هی تحمل . آخه می دونستم که شیطونه گولت زده. تا اینکه برا رفع این مسئله شبم که مهمون بودیم با بابایی تصمیم گرفتیم یه ذره زودتر بریم تا وسط راهم شما حال و احوالی عوض کنی. شروع کردیم به آماده شدن . هر چی گفتم که دخترکم بیا لباساتو بپوش نیومدی و همش میگفتی که با من قهری . منم همش می خواستم یه جورایی شما رو وادار کنم که لباساتو بپوشی. که برگشتی به من گفتی چرا شما گریه نمی کنی ؟ بسیار لحنت مثل رئیسا که از کارمنداشون بازخواست می کنن . منم یواشکی گفتم که چرا باید گریه کنم؟  گفتی من که با تو قهرم تو باید گریه کنی...
6 اسفند 1391

شهاب سنگی

دخملکم  بازم یه جایی از اینجا دورتر که اسمش منطقه اورال روسیه هستش بچه ها و فرشته های آسمونی غصه دار شدن . یکی از اون ستاره های خوشگل آسمون ،  دست مامانشو ول کرده بوده به همین خاطر گم شدو  به جای رفتن به خونشون دیروز توی راهی که می رفت  خورد زمین ، هم خودش اوف شدو هم همه اونایی که اون نزدیکی خونه داشتن. انشاءاله خداوند نگهدار همه ناز گ هایی مثل تو باشه . اون صحنه ها رو که دیدم یاد 21 مرداد امسال افتادم که ما خودمون در چه حالی بودیم . چقدر استرس زیاد بود. خدا واقعا کمکشون باشه. بازم میگم همیشه خدا با ماست.
29 بهمن 1391

اولین تجربه برف بازی

دخملکم مارال دون  دیروز که از سرکار برگشتم ؛ اومدی بغلمو محکم چسبیدی بهم . نمی دونی چقدر از بودن در این لحظه به خود بالیدم. تو بغلم ناهار خوردی . تو بغلم تلویزیون تماشا کردی و تو بغلم آخر سر خوابیدی .  منم کنار تو خوابم برده بود . وقتی بیدار شدیم بی خبر از بیرون و هوای بیرون تو خونه آنهَ شروع کردیم به بازی . که بابایی زنگ زد که هوای اهر  شدید طوفانی شده و برف  هم داره میباره که ما دو تایی که باز تو بغلم بودی پرده رو زدیم کنار و دیدیم همه جا سفیده سفیده. به  قول بابایی باد شدید هم می وزید با اینکه برف  میبارید ، تگرگ هم اومد رعد و برق شدیدی هم میزد. بالاخره نفهمیدیم بارون میاد ، تگرگ میاد یا برف.انگ...
29 بهمن 1391

عمو فتیله اینا

بازم سلام به روی ماهت. مارال جونم روز پنج شنبه 91/11/26  گروه عمو فتیله اومده بودن شهرمون. و قرار بود برا ناز گلای تبریز هم برنامه داشته باشن.  مامانی هم که از قبل اینو می دونست برا اون روز بلیط تهیه کرده بود.  خلاصه که من و بابایی و مارال دون اون روز مهمون عمو فتیله اینا بودیم ، برنامه هاشون شامل چند تا مسابقه بود برا کوچولوها برا نوجوان ها ، مامانها و باباها و سرود خوانی فقط همین . از نمایش و اینجور چیزا خبری نبود.  چه سر و صدای توی سالن بر پا بود. همه بچه ها جیغ و داد می کردند.  تو گلم هم اولش خوب بودی ، دست میزدی و می رقصیدی   و توی همه برنامه ها یه جورایی همراهی میکردی، اما نه با عمو فتیله اینا ...
29 بهمن 1391

همینطوری

به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است. من خدا را در وجود تو می بینم  تویی که در نهایت معصومیت و پاکی مرا  هر چه بیشتر  به  بودنش به نزدیک بودنش سوق می دهی.  و از او ممنونم که تو را به من هدیه داد. تا بیشتر و بهتر ببینمش . به نظرم همه  پدر و  مادر ا بعد از اومدن فرشته هاشون ، مثل من این لحظه ها رو خیلی لمس کردن .  چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند.       ...
25 بهمن 1391

خودم ،خودم ، خودم

سلام به دخمل نازم. دخملکم ، خیلی  وقته که شروع کردی به مستقل شدن . و همش می گی  خودم ( ozoum ) که خیلی خوبه . پی همین قضیه  اون روز می خواستی از پله بری بالا که باز شروع کردی خودم ، خودم. و نذاشتی دستتو بگیرم . وقتی بهت اسرار کردم که اگه دستمو نگیری میفتی  ، برگشتی یه ابتکار ناب نشونم دادی ؛ دست خودتو با اون یکی دستت گرفتی  و گفتی الان دیگه نمیفتم(ایندی یخیلمارام کی ) .  قربون اون مغز متفکرت  ...
23 بهمن 1391