مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

مارال همه زندگیم

دیر اومدم ولی دست پر اومدم

سلام منیم بالاما دخمل من قند عسلم  تاج سرم  قلبم  همه زندگیم  ، مارال خانوی گل چند روزی بود که شرکت دهَ دهَ  توی نمایشگاه غرفه داشت و مامانی هم  ، چون همونجا کار میکنه به تبعیت از شرکت نمایشگاه بود. در طول روز این چند روزو خوب نمی تونستم برا شما خانومم وقت بگذارم بیشتر با بابایی بودی . به همین جهت این روزا سبب شد که دلستگیه خاصی به ببابیی داشته باشی. که مبارکه  . ما که بخیل نیستیم. اما الان که هستم این چند روز وقفه می خوام جبران کنم  اول از همه از وعده هایی که داده بودم شروع میکنم . عکس های مشهد خانومی گل رو آماده کردم بفرمایین   داری آماده می شی برا نماز خوندن  ...
23 ارديبهشت 1392

مارال هنرمند

خیلی وقته که مارالم علاقه شدید به خواندن نوشتن پیدا کردی که ناگفته نماند از 1 ماهگیت برا اینکار مامانی  و دهَ دهَ تلاش کرده . از یک ماهگی شما مامانی برات کتاب می گرفت و به کمک دهَ دهَ برات اونا رو می خوند. اینم نمونه اش دهَ دهَ برا مارالی کتاب داستان میخونه   اما در پی تلاشهایی که ما داشتیم علاقه شدیدی به خواند و نوشتن داری . برا اینکه بتونی نوشتن و شروع کنی مامانی از یاد دادن اشکال هندسی شروع کرد که الان همه اشکال هندسی رو می شناسی وبیشتر ازهمه به دایره علاقه نشون میدی البته موقع نقاشی کردن . و با اون انواع آدمکها یا به قول خودت نی نی ها رو می کشی . چند روز پیش بود که یک نی نی کشیدی  ولی معنا دار که کلی ذوق...
23 ارديبهشت 1392

فرهنگ لغات مارال

سری اول :   لغات مارال اصل کلمات معنی فارسی کلمات 1 ایوه  میوه میوه 2 یَمَدی؟ نَمَنَدی؟ چیه؟ 3 یاک لاک لاک ناخن 4 هَیبا فریبا فریبا 5 پَسا هاله دونم پریسا خاله جونم پریسا خاله جونم 6 تُوز من دودیم دوز من جودییم صبر کن من جفت کنم 7 دُوخموشام آخی قُوخموشام آخی آخه من ترسیدم 8 مَمَچین محمدحسن محمدحسین (پس...
23 ارديبهشت 1392

مارال شیطون

دخترم یه مدتی خیلی شیرین شدی (البته از همون اول شیرین بودی شیرین تر شدی) همش حرف می زنی ولی مثل آدم بزرگا قبل حرف زدن فکر میکنی  و جمله مربوط به موضوع رو بیان میکنی . واقعا مثل بزرگترا.  نمونه اش مثلاً دیروز یه کار کوچولو من وبابایی تو بازار داشتیم . بابایی اومد دنبالمون که بریم . بابا از مامانی پرسید مسیر اولمون کجاست . مامانی هم گفت بازار . خانومی شما پشت سر مامانی گفتی بریم ببنیم بلوز مناسب هست یا نه؟ ( گداخ گوراخ بولوز نمنه وار ؟ ) من وبابایی هم خندمون گرفت  هم اینکه از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم. آخه بچه تو فقط 2 سال 4 ماهته که اینجوری داری بلبل زبانی میکنی. یا اینکه آنه می گفت می خواست بهت غذا بده و تو بازیگوشی...
15 ارديبهشت 1392

سیاحت کندوان و توفکش

فرشته مامان دخترم مارال روز جمعه 92/02/06 به همراه عمو اینا و پَسا خالا و آچان خالا ، راهی کندوان نزدیک های شهرمون (تبریز) شدیم . تا هم عمو اونجا رو از نزدیک ببینه (زندگی در دل سنگها و صخره ها  ) و هم اینکه همگی یه حالی عوض کرده باشیم. اونجا که بودیم شما خانومی برای اولین بار با واژه topragh (خاک ) آشنا شدی . و از همه مهمتر باهاش خیلی هم بازی کردی .  یه خانواده دیگه کمی اونورتر از ما بودند و یه پسر 6 - 7 ساله هم به اسم مانی داشتند برا شما یه هم بازی خوب شده بود. از اونجایی هم که از اسباب بازی های این آقا مانیٍ غیرتی و ناز ، تفنگش بود . شما هم از ما تفنگ خواستی تا توی بازی ایشونو همراهی کنی .  مامانی برات یکی گرف...
9 ارديبهشت 1392

عید سال 92

دختر خوبم مارال دون عید امسال ما آنچنان که باید خوب شروع نشد. آخه روز 4 شنبه سوری که تو کوچه دَدهَ اینا بودیم و برا خودمون دم درشون آتیش روشن کرده بودیم و همه به صف بودیم تا از روی آتیش بپریم که یه ماشین اومد و با سرعت از کنار ما رد شد. و یک صدای برخورد با ماشین اومد که متوجه شدیم اون صدا مال خوردن ماشین به خاله آی سان بود . طفلی آی سان که تا اون موقع از ته دل همش می خندید از درد به خودش می پیچید و همش داد می زد که پاش بد جوری درد میکنه . یکی از همسایه ها شماره ماشین ورداشته بود. که واقعا ازش ممنونیم. خاله رو با ماشین رسوندیم بیمارستان شهدای تبریز ، که متاسفانه هیچ کدام از دکترای کشیک اون روز سر پستشون نبودن. حتی خیلی از دکترای قابل...
20 فروردين 1392

مسافرت امسال

تو پست قبلی گفتم که کل ایام عید چه اتفاقایی افتاد .که باعث شد کل ایام عید رو تو تبریز باشیم . ولی من و بابایی و شما مارال خانوم با اصرار آنهَ و آیسان خاله 14 فروردین راهی مشهد بشیم تا حالی عوض کنیم .  بلاخره راهی شدیم و شما گلم از اینکه باز سوار هواپیما می شی نمی دونی که چقدر ذوق داشتی . ولی حدوداً یه ساعتی بود که  حرکت کرده بودیم که شروع کردی به گریه   و نق زدن که می خوای بری پیش آنهَ آیسان خاله و دَدهَ . به زور راضیت کردیم اما راستیتش من و بابایی ام دلمون پیش اونا بود. سه روزی اونجا بودیم خوب بود آرومتر از روزای عید بود و تونستیم هم راحت زیارت کنیم و هم از جاهای دیدنیش استفاده کنیم. سه تایی برا همه مریضا شفا خواستیم ...
20 فروردين 1392

خونه تکونی امسال

دخترم مارال این سومین عید تکونی و ایام نزدیک به عید که با تو گلم دارم سپری می کنم. ولی امسال با سالهای قبلی ،  حال و احوال متفاوت هستش.  از اونجایی که تو گلم دوست داری همیشه تو کارهای بزرگترها سهیم باشی سعی میکنی کمکم کنی . دیروز نوبت اتاق تو خانومم بود که تمیز بشه . موقعی که شروع کردم به تمیز کردن شما خواب بودی ، بابایی اسبتو که خراب شده بود تو این فرصت درست کرد . تقریبا کار اتاقت تو وسطا بود که بیدار شدی اول از همه وقتی اسبتو دیدی ذوق کردی . بعد هم که اومدی اتاقتو دیدی همش سئوال که چرا اینجا این شکلی شده وقتی بهت توضیح دادم که عید داره میاد و بایستی همه جا تمیز تمیز باشه ، همش می خواستی کمکم کنی قربوننت بشم .  مث...
27 اسفند 1391