مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

مارال همه زندگیم

اگه این روزا نیستم!

زآتش پنهان عشق ، هر که شد افروخته دود نخیزد ازو ، چون نفس سوخته دلبر بی خشم و کین ، گلبن بی رنگ و بو ست دلکش پروانه نیست ،شمع نیفروخته در وطن خود گهر ، آبله ای بیش نیست کی به عزیزی رسد ، یوسف نفروخته مایه ی ارام دل ،چشم هوس بستن است از تپش آسوده است ،باز نظر دوخته شاید کاید به دام ،مرغ پریده ز چنگ گرم نگردد دگر ، عاشق وا سوخته داروی بیماری اش ، مستی پیوسته است چشم تو این حکمت از پیش که آموخته ؟ آمد و آورد باز ، از سر کویش کلیم بال و پر ریخته ، جان و دل سوخته.  . . .   بال و پر ریخته ، جان و دل سوخته.   ...
10 شهريور 1392

سفر شمال

خانومی ما رفتیم و اومدیم  روز جمعه صبح ساعت 5 راه افتادیم به طرف کرج و از اونجا هم قرار بود مسیر جاده چالوس و نوشهرو بریم. موقعی که می خواستیم راه بیفتیم ، شما رفتین ماشین مامان جون اینا ، چون می خواستی پیش عمه مَصی باشی . دروغ چرا ته دلم همش نگران بودم . ولی بعد اینکه برا صبحانه نگه داشتیم عمه اینا اومدن ماشین ما و بالاخره به ما پیوستی . تو مسیر رفت خیلی خوش گذشت همش بگو ، بخند  که باعث شد مسیر 14 ساعته واقعا خیلی کم به نظر برسه. رفتیم که رسیدیم نوشهر و اردوگاه کانون بازنشستگان نیروی هوایی اول سر فکر کردم مثل پادگانه چون دو تا سرباز اومدن استقبالمون و یه حس غریب دلتنگی به دلم نشست.  برگه ها رو از باباجونی گرفتن و سوئی...
28 مرداد 1392

یه خبر خوب

مامانی دیروز خبردار شدیم که یک فرشته ناز و کوچولوی دیگه تو راهه که زمینی بشه. قدماش مبارکه . انشالله به سلامتی و شادی بیایی پیشمون. یک دختر خاله و یا پسر خاله  تو راهه . خاله هلیا داره مامان میشه. الان کوچولوش حدودای 7 هفته هستش که عازم این سفر شده.
26 مرداد 1392

مسافرت شمال

مارال گلم .  این جمعه قراره که بریم نوشهر . این دومین باره که میری شمال . خانومم سفر اول رو با آنه اینا همسفر بودیمو مهمون اونا.  که کلی بهمون خوش گذشته بود . اون موقع رفته بودیم آستارا  تو هتل اسپیناس اقامت داشتیم . که برا تو کوچولو از هر بابت هم مسیرش خوب بود(زیاد تو راه و گرما نموندیم) هم خیلی راحت غذا تو وعده های صبح و ناهار برات فراهم بود. این بار هم قراره با باباجون اینا راهی نوشهر بشیم. و توی اقامتگاه نیروی هوایی بمونیم. مامان جونینا که چند بار رفتن می گن همه چیز عالیه. و همه چیزم خودشون تدارک دیدن که دستشون درد نکنه . و ما فقط قراره همراهیشون کنیم یا به قولی مهمون اونا باشیم. انشالله که به سلامتی و خدا کنه...
13 مرداد 1392

مارال و دَدهَ

از اونجایی که عشق تک و یکدونه شما فقط دَدهَ هستش . خیلی وقتا همش سعی میکنی با اون باشی و کنار اون.  خوب دَدهَ هم خیلی دوستت داره و همیشه برات تو هر شرایطی وقت داره. بمیرم براش که اصلا اجازه نمی دی ساز رو هم اونجور که دلش می خواد برا خودش ، بزنه . میری و ازش میخوای که بهت یاد بده. به وقته بازی کردنم که خیلی وقتا اسرار داری که باهات بازی کنه  قایم موشک ، خاله بازی ، ساختمان سازی و.... وقتی هم که موقع خوابته اگه پیش دَدهَ باشی حتما باید با اون بخوابی. موقع خوردن غذا ، لقمه رو دوست داری اون بهت بده. یا تو بغل اون غذا بخوری. اما دَدهَ تنها تکیه گاه مطمئنی هست که مامانی من خودم سراغ دارم . همیشه و تو هر شرایطی کنارم...
31 تير 1392

خوخی

مامانی دو سه روز پیش بود شب وقتی رفتیم اتاقت که بخوابی گفتی من اینجا نمی خوابم  گفتم آخه چرا گفتی خوب خوخی میاد منو میخوره با دست و لب و لوچت یه شکلی در آوردی و به من گفتی همونی که دندوناش بزرگه. کلمه خوخی و اداهات  برام تازه و نا آشنا بود. ولی خوب ترسیدم که اون شبو تنهایی بخوابی و اون دل کوچیکت شب خیلی بترسه.   رفتیم پیش ما خوابیدی. فرداش خیلی فکر کردم که قضیه از چه قراره . و به این نتیجه رسیدم که خوخی همون خرسی هست که تو کارتون سفید برفی دیدی. اون روز عصر از جلوی کیوسک روزنامه فروشی سی دیِ کارتون  سفیدبرفی و 7 کوتوله ها رو که خیلی دوست داری برات خریدم البته به اسرار خودت. ولی متوجه نشدم که رو ...
29 تير 1392

مارال رو تختش می خوابه

دخترکم 2 شبه که رو تختت خودت وتو اتاق خودت می خوابی  اما چتو شد که اینطور شد ؟! برو ادامه مطلب خانومی دوشنبه شبش حدودای ساعت 4 بامداد بود که با صدای افتادنت از تخت بیدار شدیم . (شما خانومی پیش ما رو تخت ما می خوابیدی.)چراغ روشن کردیم دیدم شما داری به کف اتاق نگاه می کنی ولی همینکه ما رو دیدی زدی زیر گریه اونم از نوع شدیدش . منو بابایی بالاخره دلداریت دایم.  و شما اومدی بغل مامانی خوابیدی. فرداش موقع خوابیدنت  با شما رفتیم اتاقت و من نرده های تختت رو کشیدم بالا و برات توضیح دادم که این نرده ها از شما محافظت میکنه . که از تخت نیفتی پایین و لی تخت مامان و بابایی از اینا نداره برا همین شما می افتین پایین و اوف میشی که خودت ...
19 تير 1392

روزمرگی مارال دون این روزا

صبح ساعت 6 که بابایی میره سر کار بعد اونم حول وحوش ساعت 7 - 7.30  از رخت خواب بیرونت میارم  تا آمادت کنم تا ببرمت خونه آنهَ ، خودم که قبلا آماده شدم شروع میکنم به آماده کردن شما ، فدات بشم خیلی خوب همکاری میکنی توی خواب عمیقم که باشی برا اینکه لباسایی که عرق کردی و خیساً عوض کنم قشنگ دستاتو سرتو خودت برا لباس پوشیدن میاری جلو. بعد نوبت میرسه به اینکه وسایلمو بردارم و تو رو بغلم بگیرم برا اینکار میذارمت زمین که کیفم بردارم بعد تو رو بگیرم بغلم و شما در این لحظه اکثراً این ژستو داری بعد شما تو بغل مامان می رسی خونه آنه اینا . اونجا تحویل آنه میشی که اکثرا تو اون لحظه بیدار میشی و از من شیر میخوای  بعد خوردن شیر خن...
10 تير 1392