مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

مارال همه زندگیم

عجب کلکیه این بابایی ...

دخترم امسال روز زن و روز مادر رو تجربه ای داشتم که برام ناب بود. یک هفته مونده به روز زن عمو احمد بهم گفت که می خواد برا خاله پری ساعتی بخره  ولی از طرفی هم می خواد سوپرایز ش کنه.  برا این کار نقشه ای هم کشیده بود و اون اینطوری بود که من به پری بگم که می خوام برا خودم ساعت بخرم و ازش بخوام که با من بیاد تا توی انتخاب به من کمک کنه. که اینطوری ساعت به سلیقه خاله پری خریده میشد و بعد از طرف عمو بهش تقدیم میشد. این بود که اون روز عصر من و شما خانومی و خاله پری رفتیم بیرون بعد کلی گشتن یکی رو انتخاب کردیم و خریدیم. ولی پیش خودم میگفتم آخه خاله پری تازگیها چند تا ساعت خریده چرا عمو بازم میخواد براش ساعت بخره. در ضمن تو...
27 ارديبهشت 1394

آمدن بهار و مارال جون ما

سلام به بهار زندگیم .  دختر گلم  خیلی وقته کلی اتفاق رو رد کردیم و من تو این مدت صلاح دونستم تو رو در بیرون بازی خیلی از حقایق نگه دارمت.  اینقدر صافی اینقدر زلال که حیفم میاد با تیرگی خیلی از کج فهمی ها روحت خدشه دار بشه. نه به صلاح که بدونی نه به صلاح که داخل گود ماجراها باشی. انشالله وقتی بزرگ شدی عاقل و بالغ شدی و تونستی تمامی مسائل را با همه ابعادش بسنجی اون موقع نیازی هم نیست که چیزی گفته بشه خودت  متوجه همگی مسائل خواهی بود. بگذریم............... تو این مدت که به قول خودت باهار هم اومده خونه ما هم با حضور تو گلم بهاریتر هم شده. به لطف وجود تو گلم این پنجمین بهاری هست که به این زیبایی لمسش میکنیم...
27 ارديبهشت 1394

و شما خانومی تو این روزها

واقعا خوش به حالت شده چون خیلی شبها رو خونه آنهَ یا مامان جون هستیم وشما از این ماجرات بسیار خوش به حالت میشه. وای که چقدر حرف میزنی و و بازهم  وای که چقدر سئوالات پیچیده و سخت  میپرسی . یواش یواش حس میکنم پیش شما خانومی انگار بی سوادم. اون روز از بابایی پرسیدی که الان خورشید گرمه یعنی انرژی  داره ؟ اونم گفته آره بعد برگشتی پرسیدی الان اون انرژی جذب بدن ما میشه  و بدن ما رو قوی میکنه ؟ اون باز گفته آره . برگشته پرسیده چطور اون انرژی تو بدن ما به ویتامین تبدیل میشه؟ امیری بیچاره خواسته بود طوری برات توضیح بده که توجیه کودکانه باشه برگشتی بهش گفتی انگار بلد نیستی ها. بیچاره یک روز منگ بود. خیلی عاشق دیدن کارت...
14 دی 1393

امان از دست عمه مصی و عمو محچن

سلام به نازگل مامان  سلام به روی ماهت که واقعا ماهه . دختر گل من خیل وقته که دیگه فرصت سر خاروندن هم واقعا ندارم. از بس اتفاقات قشنگ (خدا رو شکر ) این روزا تو زندگیمون زیاده . عروسی عمو محچن 20 مهر تموم شد با همه قشنگی هاش و خستگی هاش . اما درست یک هفته بعدش عمه مَصی هم بالاخره دلش لرزید و به عمو بهنام بله رو داد. اما چون دو سه روز بیشتر به آغاز ماه محرم نمونده بود دیگه هیچ مراسمی به جز دو سه جلسه مهمونی کوچولو جهت آشنایی هر چه بیشتر دو خانواده با یکدیگر برپا شد . لا به لای این مراسم های کوچولو چند مهمونی بزرگ  ( مهمونی پاگشا) هم به افتخار عمو محچن و زن عمو عارفه به اتفاق خانواده و فامیل های نزدیک عارفه جون بر پا شد....
14 دی 1393

مُحچن عمو هم داماد شد.

خانومی دو هفته اینا میشه که سر گرم صور , سات عروسی محسن عمو یا به قول شما مُحچِن عمو هستیم  زن عمو عارفه اهل رامسرن که برا تمامی مراسما باید راهی یک سفر چند روزه بشیم و خودمونو برسونیم به عروسی ، واین باعث شده این روزا هم مسافرتهای کوتاه مدت داشته باشیم و هم عروسی داشته باشیم. و این وسط کلی خوش به حالمون میشه. و برا شما خانومی هم که دیگه کلی خوش میگذره. انشالله که خوشبخت باشن. و ما هم خوشحال از این موضوع.
7 مهر 1393

کلاس ژیمناستیک

خانومی گل ، دختر خوشگل من  تقریبا یه ماه بعد از اسباب کشی متوجه شدیم که نزدیکی خونه جدیدمون باشگاه آموزش ژیمناستیک هستش اونم از نوع واقعا معتبرش .(باشگاه ورزشی نوظهوری ) که صرفا آموزش ژیمناستیک داشتن با مربی هایی که خودشون روزی مدال آور بودن برا  ایران. خوب ما هم مشتاقانه تو رو بردیم که ثبت نامت کنیم . ولی به دلیل پایین بودن سنت که بایستی 4 سال تمام داشته باشی قبول نکردن ولی با دیدن گل روی شما واینکه چطور مشتاق رفتن به سالن پیش بجه ها بودی از ما خواستن یه برگ ازفرم های ثبت نام رو پر کنیم تا برا ترم بعدی موقع ثبت نام دعوتت کنن. یک هفته نگذشته بود که زنگ زدن و گفتن از بچه های کلاس این ترمشون انصرافی دارن که اگه مایل باش...
7 مهر 1393

خدایا شکرت

گل مامانی  مژده مژده که استرس های هر روزمون تموم شد . هم دلم گریه می خواد هم خنده . عزیز دل مامان ،کار بابایی مشکلش حل شد و انتقالیش حل شد. و دیگه از این به بعد نزدیک ماست. از این به بعد بابایی هر روز برا رسیدن به محل کارش مسافتهای طولانی رو طی نمیکنه . هر روز دیگه خیلی زود از خواب پا نمیشه . تو دل مامانی بعد این به جای آشوب و استرس آرامش میشینه. این مژده رو خود بابایی همین الان بهم داد .خدایا  هزار هزار مرتبه شکرت .بازم ممنون که همیشه با ما هستی . با آرزوی قبولی دعاهای همه برا رسیدن به آرزوهاشون. ...
9 شهريور 1393