مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره

مارال همه زندگیم

مهمان نوازی مارالم

سلام  مارال خانومی که بزرگ شدی خانومی شدی تو خیلی از کاره به مامانی کمک می کنی . موقع ناهار خوردن سفره رو میاری . شیشه آب رو میاری سر سفره یا اینکه خیلی وقتا خودت میری نپتونو بر می داری که خونه کثیف شده می خوای نپنون بکشی. اون روزم خاله اینا خونه آنهَ مهمون بودن و زودتر از ما خواستن برن خونشون . که شما خانومم همین که متوجه شدی زودی رفتی سمت در و کفشهای خاله و عمو رو جفت کردی که راهیشون کنی . ناز شدی ناز قربون تو دخترکم برم من. اینم نتیجه جفت کردن کفشها.     ...
14 اسفند 1391

بازم وروجک من

دخترکم ناز گلکم سلام سلام سلام این دفعه می خوام  از روزی بگم که شما خانومم همش داشتی با من لج می کردی . منم هی تحمل هی تحمل . آخه می دونستم که شیطونه گولت زده. تا اینکه برا رفع این مسئله شبم که مهمون بودیم با بابایی تصمیم گرفتیم یه ذره زودتر بریم تا وسط راهم شما حال و احوالی عوض کنی. شروع کردیم به آماده شدن . هر چی گفتم که دخترکم بیا لباساتو بپوش نیومدی و همش میگفتی که با من قهری . منم همش می خواستم یه جورایی شما رو وادار کنم که لباساتو بپوشی. که برگشتی به من گفتی چرا شما گریه نمی کنی ؟ بسیار لحنت مثل رئیسا که از کارمنداشون بازخواست می کنن . منم یواشکی گفتم که چرا باید گریه کنم؟  گفتی من که با تو قهرم تو باید گریه کنی...
6 اسفند 1391

عمو فتیله اینا

بازم سلام به روی ماهت. مارال جونم روز پنج شنبه 91/11/26  گروه عمو فتیله اومده بودن شهرمون. و قرار بود برا ناز گلای تبریز هم برنامه داشته باشن.  مامانی هم که از قبل اینو می دونست برا اون روز بلیط تهیه کرده بود.  خلاصه که من و بابایی و مارال دون اون روز مهمون عمو فتیله اینا بودیم ، برنامه هاشون شامل چند تا مسابقه بود برا کوچولوها برا نوجوان ها ، مامانها و باباها و سرود خوانی فقط همین . از نمایش و اینجور چیزا خبری نبود.  چه سر و صدای توی سالن بر پا بود. همه بچه ها جیغ و داد می کردند.  تو گلم هم اولش خوب بودی ، دست میزدی و می رقصیدی   و توی همه برنامه ها یه جورایی همراهی میکردی، اما نه با عمو فتیله اینا ...
29 بهمن 1391

خودم ،خودم ، خودم

سلام به دخمل نازم. دخملکم ، خیلی  وقته که شروع کردی به مستقل شدن . و همش می گی  خودم ( ozoum ) که خیلی خوبه . پی همین قضیه  اون روز می خواستی از پله بری بالا که باز شروع کردی خودم ، خودم. و نذاشتی دستتو بگیرم . وقتی بهت اسرار کردم که اگه دستمو نگیری میفتی  ، برگشتی یه ابتکار ناب نشونم دادی ؛ دست خودتو با اون یکی دستت گرفتی  و گفتی الان دیگه نمیفتم(ایندی یخیلمارام کی ) .  قربون اون مغز متفکرت  ...
23 بهمن 1391

شعر دخترم برای مارال نازم

بوی بهار می شنوم از صدای تو نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو ای صورت تو آیه و آیینه خدا حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر آورده ام که فرش کنم زیر پای تو رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود ای پاره ی دلم،  که بریزم به پای تو امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من فردا عصای خستگی ام شانه های تو همبازیان خواب تو خیل فرشتگان آواز آسمانیشان لای لای تو بگذار با تو عالم خود را عوض کنم: یک لحظه تو به جای من و من به جای تو این حال و عالمی...
30 دی 1391

ذوق و شوق اونم از ته دل

دخمل نازم چند روزیه که بابایی امتحاناش شروع شده و به همین خاطر زیاد نمی تونیم بریم بیرون . از طرفی  هم هوای تبریز چند روزیه که واقعا سرده . دیروز فکر کردم  بابایی که از امتحان برگرده اگه یه کوچولو وقت داشت ببریمت شهر بازی یکی از مراکز خرید تبریز که سرپوشیده هستش . بابایی اومد با هاش مشورت کردیم اونم قبول کرد . رفتیم گلم اینقدر ذوق کرده بودی که از ته دلت جیغ می زدی  از ته دلت می خندیدی انگاری دنیا رو بهت دادن . هر چند دنیای تو ناز گلکم همیناست.  خیلی خوش به حالت شده بود. به قدری بهت خوش گذشته بود که از اونجا بیرون نمی اومدی  با هزار تا بهونه و قول اینکه بازم میاریمت بالاخره رازی شدی که بیای بیرون . &nbs...
26 دی 1391

خانوم خانوما

سلام چند روزی هست که دارم سعی می کنم که از پوشاک بگیرمت و دیگه واقعا برا خودت خانوم بشی . هر  بار که این مسئله رو بهت توضیح می دم ، خیلی خوب گوش می دی . حرفای منو تائید می کنی . ولی هنوز واقعا نمی دونی که کی باید موقعی که جیش داری و یا ... دقیقا به من کی اطلاع بدی . خیلی با مزه رفتار می کنی یا بعد واقعه خبر می دی که دیر شده   و یا خیلی زودتر که مدتها منو تو دستشویی نگر می داری که خسته کننده میشه هم برا خودت و هم من. ولی مثل همیشه کی خسته هست ؟       دشمنننن دوست دارم در تمام لحظاتت ، در همه حال و احوالی .   به امید موفقیت هر چه زودتر. ...
7 دی 1391

مارال و مبین

سلام به دخمل نازم . پنجشنبه هفته پیش یعنی ٣ روز پیش مامانی با استادش خانم دکتر بلیلان قرار داشت. مامانی دو دل بود که تو رو هم با خودش ببره یا نه لباست اینا رو همه رو آماده کرده بودم . ولی از اونجایی که برا اولین بار بود خونه خانم دکتر می رفتم می ترسیدم تو رو هم با خودم ببرم آخه صبح ها یکم بد اخلاق می شی . ولی خوب صبح روز پنجشنبه  دلم نیومد بی تو برم اونجا . از طرفی دلم می خواست استادم تو دختره نازم و ببینه و من پز داشتن تو دخترناز - خانم و  گل رو بهش بدم. آخر سر با هم رفتیم جلوی در خونه خانم دکتر هم با عاطفه دون قرار گذاشته بودیم. زنگ و زدیم و رفتیم بالا . دم در مبین کوچولو با خانم دکتر اومده بودن استقبال . همه...
19 شهريور 1391