مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

مارال همه زندگیم

یک روز کاری کامل با مارال

بالئم ،گولوم ؛ نازلی قئزیم ، منیم نازلی ملَئکیم ؛ مارالم اونروز آنهَ کار داشت بایستی میرفت مدرسه آیچان خالا(آیسان خاله) انگار جلسه توجیهی داشتند و حدود 4 ساعتی بایستی اونجا می موند. و از اونجایی که هفته قبلش تجربه رفتن با شما به مدرسه خاله رو داشت * ترجیح این بود که اینبار دیگه تنهایی بره مدرسه. * (چون مامانی هفته پیشش آنهَ می گفت فقط پشت سر هم سئوال میکردیو همه چیز برات علامت ؟ رو  روشن میکرد. این چیه ؟اونجا کجاست ؟با اون چیکار می کنن ؟خاله الان کجاست ؟داره چیکار میکنه ؟ اون کیه ؟ مدیر یعنی چی؟  و از این قبیلبه اضافه اینا گیر داده بودی که بایستی از توپها یکیشو بدن دستت تا تو حیاط مدرسه بازی کنی. آنهَ می گفت تا سرمو ...
27 آبان 1392

اولین آزمایش خون بعد از دوران نوزادیت

مامانی جونم چند وقتیه اگه نیستم و نیومدم علتش همون سرماخوردگیهایی بود که قبلا نوشتم که ول کن نیست. یه روز خوبیم یه روز بد. مارال خوشمل من چند وقتیه که بی اشتها شدی و کم غذا میخوری بهتر بگم بازی و تماشای تلویزیون برات ارجح تر هستند تا خوردن غذا. تو این دوران مریض هم که بودی دیگه دنیا به مراد شما میچرخید و هر چی که می خواستی اون میشد . چون سرما خوردگی هم شما رو وهم مارو کم حوصله کرده بود. و اینا باعث شد که سیر صعودی رشدت ( از بابت وزن) فعلا متوقف بشه. توی این مدت هر کی میدید اول سر می گفت وای مارال چه لاغر کرده و به شوخی به من میگفتن که بهش رژیم دادی و بعد با قاطعیت حکم و نظر پزشکی میدادن که نکنه کم خونی داره ، آره حتما کم خونی داره ...
11 آبان 1392

دو تا خبر

پریروز کمی از سرکار زود تر اومدم مامانی آخه آنَهَ زنگ زده بود که آقاجونو بستریش کردن به خاطر دلپیچه های شدیدی که داشت . و آنَهَ هم می خواست بره پیش آقاجون . که منم به هم خاطر همین موضوع و هم اینکه می خواستم بااخره سری هم به آتیلا نونی بزنم (که چند روزی بود که بیمارستان بستری بود.) از سر کار زودتر برگشتم. آنهَ و دَدَه با هم رفتن پیش آقاجون . و منم بعد اینکه ناهار شما رو دادم  و آیسان خالا هم اومد و شما رو خوابوندم  .بعد اینکه خوابت عمیق شد . پَسا خالا و عمو احمد اومدن دنبالم و رفتیم بیمارستان . پیش آتیلای گل (آتیلا نونی ) . توی بیمارستان دلم برا بچه های مریض و مامانای نگران و خسته خیلی گرفت انشالله که مامانی هیچ نی نی گلی راهش...
22 مهر 1392

اومدن فصل پاییز و سرماخوردن ما

مامانی هوای تبریز همین اینکه یک مهر میشه از این رو به اون رو میشه هوا یکدفعه سرد شد با اینکه من از قبل لباس گرمای شما رو اماده کرده بودم و بیرون رفتنی هم همیش به حجم لباستو نوعش دقت میکردم؛ ولی بازم هفته پیش آنَهَ زنگ زدکه مارالجونی هم بی حوصله هستی و هم اینکه تب هم داری  مامانی از شرکت زودی زدم بیرون و برات  استامینوفن گرفتم با دیاز پام 2 میلی چون دکترت گفته که به محض اینکه تب کردی حتما بایستی تا روزی که تبت قطع بشه برات بدم بخوری تا خدای نکرده اتفاق بدی پیش نیاد. مامانی اون روز تا عص اصلا حال نداشتی که عصری با بابایی رفتیم پیش دکترت و گفت جای نگرانی نیست تبش ویروسیه. و 3 روز طول میکشه که علاوه بر داروهایی که میدادم بهت یه آم...
17 مهر 1392