مارال زارعیمارال زارعی، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

مارال همه زندگیم

روز تولدت

مارال قشنگم بالاخره دومین تولدت هم رسید . بازم مثل همیشه ماه شدی . خودم که خیلی به نازی و خوشگلیت بالیدم . خانوم شده بودی. تولد پروانه ایت ساعت 3 بعد ازظهر شروع می شد . که اولین مهمون شما آنیتاجون بود و زودتر ازهمه ساعت 2:30 خودشو رسونده بود به تولد تو گلم . بعدش سویل جون اومد که پشت سرش عمو شادی . عمو شادی اومد ،  تو گلم با تعجب همش نگاش می کردی نه سلام دادی نه از جات پا شدی فقط  نگاش می کردی .  حدس زدم برخلاف همیشه که حتی وقتی با شنیدن اسمش ذوق می کردی الان که این همه نزدیکته داری می ترسی. ای...... بچه ها یکی یکی اومدن و جشن شروع شد . عمو شادی که مراسمو مدیریت میکرد همه مهمونا و شما  رو گرفت به توپ خنده ...
25 آذر 1391

عذرخواهی و نوید جشن تولد

سلام دخملم اول از همه ببخشید که طی این مدت اینجا سر نزدم ولی بذار برات بگم که مامانی تو هفته گذشته برات چیکارا کرده  تولدت نزدیکه این دومین تولدت گلم ، یا به قولی دو تا بهار تا حالا دیدی . که انشاءاله صدومیش. اول ازهمه یک هفته پیش رفتم برات چکمه بگیرم که اون پاهای توپولت سردش نشه . خیلی بامزه رفتار می کردی .... می رسیدم جلوی ویترین هر مغازه ای  کافی بود منو بابایی بهم بگیم که این پوتین هم قشنگه تو زود درو هل میدادی که باز بشه هم اینکه برات درو باز می کردیم می رفتی می شستی رو صندلی ، کفشاتم در می آوردی تا ما بگم اون کفشو بدن تو امتحان کنی. الحق که خواهززاده پَسا خالتی. بلاخره یک جفت خوشگلشو برات گرفتیم که مبا...
25 آذر 1391

بابابی هم اوف شد

سلام ناز گل مامان . مامانی، الان که اینا رو می نویسم بابایی که نرفته سر کار قشنگ خوابیده آخه 5 روزه که مریضه. بابایی خیلی شکمش بدجوری درد گرفته بود مامانی هم با دَده نصف شب بردنش دکتر. دکتر ها تا صبح همه جور معاینه اش کردن  آخرش گفتن که چیزیش نیست می تونین ببرین. اما عصر همون روز بازم دل دردش شروع شد. که بردیم پیش متخصص  اونم گفت که آپاندیسش بایستی عمل بشه. دکتر جراح معرفی شد و بستری کردیم و عمل هم شد .  الان آوردیم خونه  ولی بازم حالش زیاد خوب نیست .   دخملم دعا کن که بابالی زودتر خوب بشه . توی این مدت تو گلم هم همش می گفتی بابایی هم چسب زده .آخ دکتر که بابایی رو اوف کردی .آخ آخ ...
6 آبان 1391

21 مرداد 91

گل مامان دیروز یعنی ٢١ مرداد ماه ٩١ تو شهر تبریز محل زندگیمون ساعت ٥ بعد از ظهر زلزله ای به بزرگی ٦ ریشتر خونمون و شهرمونو تکون داد . دیشب به خاطر جلو گیری و از هرگونه اتفاق بد تو پارک به صبح رسوندیم. عمه مامانینا که خونشون اهر هستش (مرکز زلزله هم اونجا بوده ) دیروز و دیشب خیلی لحظات سختی رو گذروندن . خوشبختانه خودشون هیچ اتفاقی براشون نیافتاده ولی دور و بریاشون همسایه ؛ آشنا ، دوستاشون ایا خیلی آسیب مالی و جانی دیدن. ولی تو این گیر و دار تو اصلاً متوجه هیچ کدام از اینا نبودی و فقط به فکر تاب تاب و بازی بودی. خیلی دلمون می خواست  می تونستیم کمکشون کنیم ولی بجز خون دادن و کمک های نقدی فعلاً کار دیگه ای نمی تونیم بکنیم. که...
18 مهر 1391

عروسی پَسا خالا

این هفته که خیلی انتظارشو داشتیم مارال دون بالاخره از راه رسید پَسا خالا عروس شد . اونم چه عروس نازی . انشاء الله که خوشبخت بشن . خیلی خیلی ناز و خوشگل شده بود . مراسمم به خوبی و خوشی بی هیچ کم وکاستی برپا شد. همه که رازی بودن و بهشون خیلی خوش گذشته بود. اما تو گلم از همه نازتر تو بودی واقعا مثل یک فرشته آسمونی . با اون لباس سفیدی که تنت بود و گلهایی که بسرت بود واقعا ناز و دوست داشتنی شده بودی .  حتما تو اولین فرصت عکس های نازتو تو وب منتشر میکنم.فعلاً این عکس نازی رو که با دَدَه داری می ذارم برات . هر دو تاتون که خیلی خوشگل و خوش تیپ شدین . بایستی براتون اسپند دود کنم. فقط یه ذره شیطون قولت زده بود که یه ذره بد اخلا...
18 مهر 1391

مشدولوق بده

مامانی سلام . خوشگل مامانی 2 - 3 روزی که مریضی . یه کوچولو سرما خوردی . تو این وسط دیروز 91/07/14  پسمل ناز رقی خالا به دنیا اومد . چه پسری ، قند عسل. خیلی نازه.  فقط مشکلی که هست موندم چه جوری رفتار کنیم که تو بهش حسودی نکنی و ناراحت نشی. ...
18 مهر 1391

روز کودک مبارک

دخمل نازم روزت مبارک . انشاءالله بزرگ شی برا خودت خانوم خانما بشی و من موفقیاتم بهت تبریک بگم. اما حالا تا میتونی بچگی رو دریاب ، تا می تونی بازی کن ، تا میتونی شیطنت کن . تا می تونی شیرینی کن.   دوست دارم وقتی قاطی آدم بزرگا شدی با دل سیر از بچگی دل بکَنی. ولی صفای کودکی ؛ صداقت کودکی ، سادگی کودکی ، شادی و نشاطشم با خودت توشه بزرگی کنی.     کاش میشد همیشه کودک بود زندگی شادی و عروسک بود کاش هرگز زنگ تفریحی نبود جمع بودن بود و تفریقی نبود کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم لا اقل یک روز کودک می‌شدیم ...
17 مهر 1391